دُن‌ژوان کرج   2017-11-08 23:16:15



نمی‌دانم چه‌طور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب می‌شوند، —به قول عوام جور و اخت می‌آیند و یک‌بار معرفی کافی است برای این که یک‌دیگر را هیچ‌وقت فراموش نکنند در صورتی که بر عکس بعضی دیگر با وجودی که مکرر به‌هم معرفی می‌شوند و در مراحل زندگی سر راه یک‌دیگر واقع می‌گردند، همیشه از هم گریزان هستند؛ میان آن‌ها هرگز حس هم‌دردی و جوشش پیدا نمی‌شود و اگر در کوچه هم به‌هم بربخورند، یک‌دیگر را ندیده می‌گیرند. دوستی بی‌جهت، دشمنی بی‌جهت! —حالا این خاصیت را می‌خواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی‌پاتی بگذارند و یا در اثر مغناطیس و روحیهٔ اشخاص بدانند یا نه. —آن‌هایی که معتقد به حلول ارواح هستند دورتر رفته می‌گویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بوده‌اند و به این جهت نسبت به هم متمایل و یا از هم متنفرند ولی هیچ‌کدام از این فرضیات نمی‌توانند به‌آسانی معمای بالا را حل بکند. این کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحی است و نه ربطی به محاسن جسمانی دارد.

باری، یکی از این برخوردهای عجیب، چند شب پیش برایم اتفاق افتاد. شب عید نوروز بود، تصمیم گرفته بودم برای احتراز از شر دید و بازدیدهای ساختگی و خسته‌کننده، سه روزه تعطیل را بروم جای دنجی پیدا بکنم و برای خودم لم بدهم. هرچه فکر کردم دیدم مسافرت دور صلاح نیست. به علاوه وقت هم اجازه نمی‌داد از این رو قصد مسافرت کرج را کردم. بعد از تهیهٔ جواز، سرشب بود، رفتم در کافهٔ ژاله نشستم. سیگاری آتش زدم و در ضمن این‌که گیلاس شیر و قهوهٔ خودم را آهسته مزمزه می‌کردم و به تماشای آمد و شد مردم مشغول بودم، دیدم آدم تنومندی از دور به من اظهار خصوصیت کرد و به طرفم آمد. دقت کردم، دیدم حسن شبگرد است. ده سال شاید بیش‌تر می‌گذشت که او را ندیده بودم، و غریب‌تر آن‌که هر دومان یک‌دیگر را شناختیم. —بعضی صورت‌ها کم‌تر تغییر می‌کند بعضی بیش‌تر عوض می‌شود، صورت حسن عوض نشده بود. همان صورت خنده‌رو و ساده بود، ولی نمی‌دانم چه در حرکات و لباسش بود که ساختگی و غیرطبیعی به‌نظر می‌آمد. مثل این‌که خودش را گرفته بود.

من تا آن‌شب اسم خانواده‌اش را نمی‌دانستم، او خودش به‌من گفت در مدرسه فقط به او حسن‌خان می‌گفتند. —در حیاط مدرسه موقع بازی و تفریح حسن‌خان چهرهٔ زردنبو، استخوان‌بندی درشت و حرکات شل و ول داشت و به لباس خودش هیچ اهمیتی نمی‌داد، همیشه یخه‌اش باز و روی کفش‌هایش خاک نشسته بود و همان حالت لاابالی به او بیش‌تر می‌آمد و رویش می‌افتاد. اما خیلی زود عصبانی می‌شد و خیلی زود هم خشمش فروکش می‌کرد. از این جهت بیش‌تر طرف تفریح و آزار بچه‌های موذی واقع می‌شد. و نمیدانم چرا اسمش را «حمال» گذاشته بودند.

من همیشه از او دوری می‌کردم، مثل این‌که اختلاف مبهم و نامعلومی بین ما وجود داشت. ولی حالا با حالت مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست آن اکراه دیرینه و بی‌دلیل را مرتفع کرد و یا گذشتن زمان این تباین مجهول را خودبه‌خود از بین برده بود. اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوش‌حال و گردن‌کلفت شده بود، و از آن‌هایی بود که دور خودشان تولید شادی می‌کنند.

به محض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند. گیلاس‌های عرق را پی‌درپی بالا می‌ریخت و در اثر استعمال عرق، یک‌جور خوش‌حالی موقت به او دست داد. ولی به واسطهٔ شهوت‌رانی زیاد، بیش از سنش شکسته به‌نظر می‌آمد و خطی که گوشهٔ لبش می‌افتاد، ناامیدی تلخی را آشکار می‌کرد. چیزی که غریب بود، به سر و وضع خود خیلی پرداخته بود، اما جار می‌زد که ساختگی است، همین توی ذوق می‌زد. هر دقیقه بر می‌گشت در آینه کراوات خودش را مرتب می‌کرد. —هرچه بیش‌تر کله‌اش گرم می‌شد، بیش‌تر صورتش بچه‌گانه و حالت لاابالی قدیم را به خود می‌گرفت.

بالاخره، بدون مقدمه به من گفت که مدتی است عاشق زنی شده، یعنی یک نفر آرتیست شهیر، که خیلی فرنگی‌مآب و دولت‌مند است و تکرار می‌کرد که: «یک سال بود اونو از دور دوستش داشتم ولی جرأت نمی‌کردم عشق خودم‌رو بهش اظهار بکنم، تا این‌که همین اواخر یه‌طوری پیش آمد کرد که به‌هم رسیدیم!»

من پرسیدم: «عاشق موقتی یا خیال داری بگیریش؟»

«اگر حاضر بشه که با من زندگی بکنه البته که می‌گیرمش. چیزی که هس مخارجش زیاد می‌شه. هر شب که با هم به کافه می‌ریم ده پونزده تمن رو دسم می‌گذاره. اما من از زیر سنگم که شده پیدا می‌کنم. اگه شده هفت در رو به یه دیک محتاج بکنم مخارجش‌رو در می‌آرم. چیزی که هس، روی اصل عاشقیس، به‌شرط این که از همیه روابط سابق خودش دس بکشه —می‌دونی بردمش منزلمون به مادرم معرفیش کردم. مادرم گفت. بیا تو خونیه ما بمون. اون گفت: دشمنت می‌یاد این‌جا تو چار دیوار خودشو حبس بکنه. با این وضع ماهی دویست و پنجاه تمن خرج پانسیون، دویست و پنجاه تمن خرج هتل و دانسینگ رو دسم می‌گذاره. فردا شب بیا همین‌جا اونم با خودم می‌یارم. ببین چه‌طوره.»

«فردا شب من در کرج هستم.»

«راسی می‌گی؟ برای نوروز می‌ری کرج؟ خودت تنها هسی؟ چه‌طوره، منم اونو ور می‌دارم میام. راستش نمی‌دونسم چه کار بکنم. ونگهی خرجش کم‌تر می‌شه. به‌علاوه تو مسافرت به اخلاق هم‌دیگه بهتر آشنا می‌شیم؟»

«مانعی نداره ولیکن جواز.»

«جواز لازم نیس من صد مرتبه بی‌جواز کرج رفته‌ام. جواز نمی‌خواد. حالا فردا شب حریکت می‌کنی؟»

«صبح ساعت نُه دم دروازه قزوین هستم، از اون‌جا راه می‌افتیم.»

«منم میام —درست سر ساعت نُه با هم می‌ریم. پس من می‌رم به ضعیفه خبر بدم که خودش‌رو آماده بکنه.»

من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگ‌هایی که برایم نقل کرد تعجب کردم. بالاخره از هم جدا شدیم و قرارمان برای صبح شد.
***

فردا صبح سر ساعت نُه حسن با معشوقه‌اش آمدند. —خانم مثل نازنین‌صنم توی کتاب بود: لاغر، کوتاه، مژه‌های سیاه کرده، لب و ناخن‌های سرخ داشت. لباسش از روی آخرین مد پاریس بود و یک انگشتر برلیان به دستش می‌درخشید. مثل این که خودش را برای مهمانی شب‌نشینی آراسته بود. همین که خانم اتومبیل فُرد کهنه را دید وحشت کرد و گفت: «من به خیالم اتومبیل شخصیس. من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم.» بالاخره سوار شدیم و اتومبیل به‌طرف کرج روانه شد.

حق به‌جانب حسن بود، از او جواز نگرفتند. جلو مهمان‌خانهٔ «عصر جدید» پیاده شدیم. هوا خنک بود و پالتو می‌چسبید. مهمان‌خانه ظاهراً عبارت بود از یک باغچهٔ گَر گرفته، با درخت‌های تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که یک رج اتاق سفید کرده، متحدالشکل داشت، مثل این‌که از توی کارخانهٔ فُرد درآمده باشد. هر اطاقی سه تخت فنری با شمد و لحاف مشکوک داشت و یک آینه سر طاقچه گذاشته بودند. پیدا بود که اطاق‌ها را برای مسافران موقتی ترتیب داده بودند. چون اگر کسی در یکی از آن‌ها خودش را محبوس می‌کرد به زودی حوصله‌اش سر می‌رفت. چشم‌انداز جلوی ایوان، یک رشته کوه کبود بود و گنجشک‌های تغلی جا افتاده که از سرمای زمستان جان به سلامت برده بودند، با چشم‌های کلاپیسه شده و پرهای کز کرده، مثل این که از نسیم بهاری مست شده بودند، بی‌اراده، روی شاخه‌های تبریزی جست می‌زدند، و یا از در و دیوار بالا می‌رفتند، به‌طوری که سر و صدای آن‌ها تولید سرگیجه می‌کرد. ولی همهٔ این‌ها روی‌هم‌رفته یک حالت سردستی و ییلاقی به مهمان‌خانه می‌داد که بدون لطف و دلربایی نبود.

همین که اطاق‌هایمان معین شد و گرد و غبار اتومبیل را از خودمان گرفتیم، من رفتم در ایوان قدم می‌زدم و منتظر حسن و خانمش بودم. یک‌مرتبه ملتفت شدم، دیدم از ته ایوان، یک نفر به من اشاره می‌کند نزدیک که آمد او را شناختم. —این همان جوانی بود که هر شب در کافهٔ «پروانه» پلاس بود و در آن‌جا به او معرفی شده بودم، و رندان به طعنه اسمش را «دُن‌ژوان» گذاشته بودند.

از این جوان‌های مَکُش مرگ‌مای معمولی و تازه به دوران رسیدهٔ اداری بود. لباسش خاکستری، شلوار چارلستون گشاد مُد شش سال قبل پوشیده بود. سرش غرق برییانتین بود و یک انگشتر الماسِ بدلی به دستش که ناخن‌های مانیکور شده داشت برق می‌زد. بعد از اظهار مرحمت گفت که: «سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب به تهران برگردد.» قدری یواش‌تر گفت: «برای خاطر یک دختر ارمنی این‌جا آمده بودم، امروز صبح رفت!»

در این وقت حسن و خانمش مثل طاوسِ مست از اتاق خارج شدند. من ناچار، دن‌ژوان را به آن‌ها معرفی کردم. بعد با هم رفتیم در اتاق دور میز نشستیم. حسن و خانمش ظاهراً از این مسافرت راضی و خشنود بودند. خانم روی دوش حسن می‌زد و می‌گفت: «ما اصلن یه‌جور سمپاتی به‌هم داریم. همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم، یه برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن. اما از وختی که زن گرفت از چشمم افتاد! نمی‌دونین چه آفتی‌رو گرفته، من بالاخره مجبور شدم خونه‌ام رو جدا بکنم. صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم. قربون یک‌جو اخلاق خوب!»

گیلاس‌های خودمان را به سلامتی خانم بلند کردیم. دن‌ژوان پا شد رفت از اتاق خودش یک گرامافون با چند صفحه آورد و شروع کرد به صفحه زدن. بعد بدون مقدمه خانم را به رقص دعوت کرد، نه یک بار نه ده بار، من ملتفت نگاه‌های شرربار حسن بودم که دندان‌قروچه می‌رفت و ظاهراً به‌روی مبارکش نمی‌آورد.

بعد از ناهار، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هواخوری بکنیم. از جادهٔ چالوس، گردش‌کنان روانه شدیم. در راه، دن‌ژوان آهسته به من گفت: «امشب هم می‌مونم.» بعد هم مثل این که سال‌هاست خانم را می‌شناسد، با او گرم صحبت شد! از همه‌چیز و از همه‌جا اطلاع داشت. و حکایت‌های جعلی هم برای خانم نقل می‌کرد، به‌طوری که فرصت نمی‌داد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم!

حسن مثل این‌که تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید. ولی خانم به او تشر زد و گفت: «سرت رو بالا بگیر، این لک روی لباست چییه؟» حسن هراسان خودش را کنار کشید. دن‌ژوان پالتوی خودش را درآورد روی دوش خانم انداخت. من نزدیک به آن‌ها شدم. دن‌ژوان، رودخانهٔ گل‌آلود کنار جاده و درخت‌هایی که از دور مثل چوب جارو از زمین درآمده بود، نشان می‌داد و می‌گفت: «چقدر خوبه آدم بییاد این‌جور جاها زندگی بکنه! این هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جونه میزنه. شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون هم داشته باشه… حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم!»

از آبادی‌های نزدیک، مردهای دهاتی که لباس و آجیدهٔ نو پوشیده بودند و بچه‌ها با لباس‌های رنگارنگ در آمد و شد بودند. خانم اظهار خستگی کرد. دن‌ژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد. رفتیم روی سنگ‌ها نشستیم. آب گل‌آلود رودخانه باد کرده بود، زنجیروار موج می‌زد و گل و لای را با خودش می‌برد. جلو نظرمان را تپه‌های خاکی و یک رشته کوه سرمازده گرفته بود. هوا نسبتاً گرم شده بود. دن‌ژوان لباسش را درآورده و در تمام مدتی که آن‌جا نشسته بودیم، از معشوقهٔ خودش و عطر کتی، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت می‌کرد، و خانم با دهن باز به حرف‌های صد تا یک غاز او گوش می‌داد. —حرف‌های پوچ احمقانه، مثلاً می‌گفت: «یه شلوار ازین بهتر داشتم، هفتیه پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم. وختی که خواستم پایین بیام پام گرفت به سنگ زمین خوردم. سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس بیست و پنج تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود. درشکه سوار شدم رفتم مریض‌خونه آمریکایی پیش ماکتاول. اون گفت: خدا بهت رحم کرده، اگه کندهٔ زانویت ضربت دیده بود چلاق می‌شدی. سه روز خوابیدم، خوب شدم، اما ازون بالا، شیروونی خونه‌ها آن‌قدر قشنگ پیدا بود! خونیه خودمونم ازون بالا دیدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود. آدما مورچه شده بودن. اما وختی که هواپیما پایین می‌یاد، دل آدم هری تو می‌ریزه!...»

بالاخره، بعد از رفع خستگی، بلند شدیم و به طرف کرج برگشتیم. حسن و دن‌ژوان که سر دماغ و شنگول بودند، به رنگ قفقازی سوت می‌زدند. خانم آمد برقصد پاشنهٔ کفشش ور آمد —خانم تکرار می‌کرد: «این کفشو دو هفتیه پیش از باتا خریده بودم!» دن‌ژوان که حاضر خدمت بود، با یک قلبه‌سنگ پاشنهٔ کفش را درست کرد، در حالی که خانم با دستش به او تکیه کرده بود.

حسن به من ملحق شد و بر خلاف آن‌چه در کافه به من اظهار کرده بود گفت: «اینم واسیه من زن نمی‌شه؟ باید ولش بکنم. من نمی‌تونم تنگه‌اش رو خورد بکنم. خونه‌مون که بند نمی‌شه هیچ، می‌خواد آزادم باشه، خیلی آزاد!»

نزدیک غروب که وارد مهمان‌خانه شدیم، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جوربه‌جور روی میز را پر کرده بود.

دن‌ژوان گرامافون را به کار انداخت و پی‌در‌پی با خانم می‌رقصید. حسن پکر و عصبانی خون خونش را می‌خورد و به شوخی به او گوشه و کنایه می‌زد که خالی از بغض نبود، می‌گفت: «جون ما راستش رو بگو، عاشق معشوقهٔ ما شدی؟ بگو دیگه، ما طلاقش می‌دیم.»

دن‌ژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تخت‌خواب نشست و گفت: «به! من خودم نومزد دارم، تو گمون می‌کنی!...» از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را درآورد. می‌بوسید و به سر و رویش می‌مالید و درچشم‌هایش اشک حلقه زد، —مثل این‌که گریه توی آستینش بود.

احساس رحم خانم به‌جوش آمد، بلند شد رفت پیش دن‌ژوان نشست. حسن برای این‌که از رقص دن‌ژوان با خانمش جلوگیری بکند از پیش‌خدمت ورق بازی خواست و دن‌ژوان را دعوت به بازی بلوت کرد. آن‌ها مشغول بلوت دونفری شدند. ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لج‌بازی با حسن، رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت به رقص کرد. در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار می‌داد و به من اظهار علاقه می‌کرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید.

حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دق‌دلی و دلپری خودش را سر دن‌ژوان خالی می‌کرد. جر می‌زد، داد می‌کشید، عصبانی شده بود. همین‌که رقص تمام شد، خانم رفت و یک سیلی آبدار به حسن زد و گفت: «برو گمشو! این چه ریختیه؟ عقم نشست. برو گمشو، عین‌هو یه حمال!»

حسن با چشم‌های رک‌زده به او نگاه می‌کرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود. بی‌اراده دستش را برد که کروات خودش را درست بکند، ولی یخه‌اش باز بود. دن‌ژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع به رقص کرد. من زیرچشمی حسن را می‌پاییدم: دیدم بلند شد، از اتاق بیرون رفت. دن‌ژوان یک صفحهٔ تانگو گذاشت.

حسن وارد اطاق شد، نگاهی به اطراف انداخت، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید. حس کردم که دستش می‌لرزید: زیر چراغ گاز ایوان، رگ‌های روی شقیقه‌هایش بلند شده بود، چشم‌هایش باز و لب پایینش ول شده بود. درست به ریخت لاابالی زمانی که او را در مدرسه دیده بودم، درآمده بود. همین‌طور که دست مرا گرفته بود، بریده بریده گفت: «دیشب که تو به من گفتی، من به خیالم فقط با تو هستم، تقصیر تو شد که اونو به من معرفی کردی! خوب تو دیده و شناخته بودی، اما اون بی‌اجازهٔ من با زنم می‌رقصه. این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این اداهای لوس بچگونه‌رو از خودش در نیاره. —انگشتر بدلی خودشِ به رخ زن من می‌کشه، می‌گه ده هزار تمن برای معشوقهٔ خودم خرج کرده‌ام! عاشق می‌شه، پای صفحهٔ گرامافون گریه می‌کنه. به خیالش من خرم. —وختی که می‌رقصه چرا از من اجازه نمی‌خواد؟ همیه این‌ها رو من می‌فهمم، من از اون زرنگ‌ترم. منم خیلی از این عاشقی‌های کشکی دیدم. ببین تو اونو به من معرفی کردی —می‌دونی این زن زیاد آزاده، من می‌دونسم که نمی‌تونم زیاد باهاش زندگی بکنم، ولی همین الان من می‌رم دیگه این‌جا بند نمی‌شم.»

«ای بابا! یک‌شب هزار شب نمی‌شه. حالا برو یک مشت آب به سر و روت بزن، از خر شیطون پایین بیا. عرق خوردی پرت می‌گی. ونگهی شب اول ساله بد شگونی می‌شه.»

ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد، به عجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم پول برداشت، به پیش‌خدمت مهمان‌خانه دستور داد که یک اتومبیل دربست برای شهر حاضر بکند، چون خیال داشت فی‌الفور حرکت بکند. اتفاقاً در حیاط مهمان‌خانه یک اتومبیل ایستاده بود. دیوانه‌وار دور خودش را نگاه کرد رفت بالای سر شوفر خواب‌آلود او را بیدار کرد و گفت: «همین الآن باید برم شهر، هرچی می‌خوای می‌دم. زودباش!»

حسن یخهٔ پالتوش را بالاکشید. رفت توی اتومبیل فُرد نشست.

شوفر چشم‌هایش را می‌مالید و به طرف اتومبیل می‌رفت. من به شوفر گفتم: «بی‌خود می‌گه، مست کرده برو بخواب.»

شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد. یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخم‌هایش را در هم کشیده، آمد دم اتومبیل رو کرد به حسن و گفت: «خاک تو سرت! تو اصلاً آدم نیسی، مرده‌شور ریخت حمالت رو ببرن!» (رویش را به من کرد). «از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق، این لایق زنی مثه زن برادرم بود. (دوباره به حسن) پاشو، پاشو بیا این‌جا تو اطاق، باید حرفمو با تو تموم بکنم. می‌خوایی منو این‌جا سر صحرا بگذاری؟ خاک تو سرت بکنن!»

حسن به حال شوریده بلند شد، رفت در اطاقش، روی تخت‌خواب افتاد، دست‌ها را جلو صورتش گرفت. هق و هق گریه می‌کرد و می‌گفت: «نه، نه زندگی من بی‌خود شده... من می‌رم شهر... من زندگیم تموم شده... منو دیوونه کردی... باید برم، دیگه بسه!... تا حالا گمون می‌کردم زندگی من مال خودم نبوده، مال تو هم هس. نه... سر راه پیاده می‌شم، خودمو از بالای دره پرت می‌کنم... دیگه بسه!»

حسن نه‌تنها جملات معمولی رمان‌های پست عشق‌آلود را تکرار می‌کرد، بلکه بازیگر آن‌ها شده بود. —این آدم ظاهراً کله‌شق که از من رو در بایستی داشت و سعی می‌کرد خودش را سیر و کهنه‌کار و غُد جلوه بدهد، یک‌مرتبه کنترل خود را گم کرد. موجود خوار و بی‌چاره‌ای شده بود که عشق و ترحم از معشوقه‌اش گدایی می‌کرد. این‌همه تودهٔ گوشت مچاله شده، شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود، درد می‌کشید! —یک نوع درد خودپسندی بود و در عین حال جنبهٔ مضحک و خنده‌آور داشت. در صورتی که خانم به برتری خودش مطمئن بود، فتح خود را به آواز بلند می‌خواند. به حال تحقیرآمیز دستش را به کمرش زده بود و می‌گفت: «برو گمشو، احمق! نمی‌دونسم تو انقد احمقی. (رویش را بمن کرد) نگاهش بکنین، عین‌هو یه حمال! آقا به اصرار من یه خورده سرو وضعش رو تمیز کرد. ببینین به چه ریختی افتاده! من نمی‌دونسم انقد احمقه وگرنه هرگز نمی‌اومدم، افسوس. تو مسافرت اخلاق خوب معلوم می‌شه! ببینین چه‌طور افتاده روتخت‌خواب؟ این حالت طبیعیشه. اگه جون به جونش بکنن حماله. چه اشتباهی کردم! خوب شد زودتر فهمیدم، من هرگز نمی‌تونم با این زندگی بکنم!»

با دستش حرکت تحقیرآمیزی کرد که مفهومش «خاک تو سرت» بود. حسن هق و هق گریه می‌کرد، همین که من دیدم کار به جای نازک کشیده از اطاق بیرون آمدم و آن‌ها را تنها گذاشتم. رفتم در اطاق دن‌ژوان؛ دیدم همهٔ چیزها ریخته و پاشیده، سوزن به ته صفحه رسیده، تق و تق صدا می‌کند.

دن‌ژوان با رنگ پریده، سیاه‌مست، روی تخت افتاده بود. من تکانش دادم. او گفت: «چه خبره؟ دعواشون شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش به من اظهار علاقه کرد گفت: ترو دوس دارم، نه، گفت: به تو سمپاتی دارم. این حسن مثه حمالاس. دس منو تو رقص فشار می‌داد و دوبارم ماچم کرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یه موی نومزدمو نمی‌دم هزار تا از این زنا بگیرم. ندیدی پیش از این‌که بلوت بازی بکنم رفتم بیرون؟ برای این بود که جای سرخاب لب خانمو از رو صورتم پاک بکنم.»

«نه، به این سادگی هم نیس، آخر منم می‌دیدم.»

«اوه آش دهن‌سوزی نیس که. حکایتش مثه حکایت همیه زن‌های عفیفیس که اول فرشتهٔ ناکام، پرندهٔ بی‌گناه، مجسمهٔ عصمت و پاک‌دامنی هسن. آن‌وخت یه جوون سنگ‌دل شقی پیدا می‌شه. اونارو گول می‌زنه! من نمی‌دونم! چرا انقد دخترای ناکام گول جوون‌های سنگ‌دل رو می‌خورن و برای دخترای دیگه عبرت نمی‌شه. اما همین خانوم هفتا جوون جنایت‌کارو دم چشمه می‌بره و تشنه بر می‌گردونه...»

دن‌ژوان نسبت به قضایایی که مربوط به او می‌شد، کیکش نمی‌گزید و کاملاً برایش طبیعی بود. من فهمیدم که حرف‌های بی‌سروته، اداهای تازه‌به‌دوران رسیده، اطوارش، دروغ‌های لوس و تملق‌های بیجایی که می‌گفت، قرت انداختن و خودآراییش کاملاً بی‌اراده و از روی قوهٔ کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق می‌داد. او حقیقتاً یک دُن‌ژوان محیط خودش بود بی‌آن‌که خودش بداند.
***

صبح در اطاقم را زدند، در را باز کردم، خانم حسن چمدان به‌دست وارد شد و گفت:

«الآن. من می‌رم قزوین پیش خواهرم. —هیچ می‌دونین که حسن شبونه رفت؟ من اومدم از شما خداحافظی بکنم.»

«خیلی متأسفم! ولی صبر بکنین با هم می‌ریم حسنو پیدا می‌کنیم.»

«هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم. مرده‌شور ترکیبش رو ببرن! میرم پیش خواهرم. اون منو گول زد، آورد این‌جا، بعد شبونه فرار می‌کنه!»

بی‌آن‌که منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت.

پنج دقیقه بعد، دن‌ژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک گرامافون بود، برای خداحافظی آمد دم اطاقم. من گفتم: «تو دیگه کجا می‌ری؟»

«من کار دارم باید برم شهر، دیشبم بی‌خود موندم.»

او هم خدانگه‌داری کرد و رفت. علی ماند و حوضش! —ولی من تعجیلی به رفتن نداشتم. گنجشک‌ها با جار و جنجال، چشم‌های کلاپیسه بیدار شده بودند. گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود. من به فکر قضایای عجیب و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مست‌کنندهٔ بهاری بوده و رفقای من هم مثل گنجشک‌های مست شده بودند.

بعد از صرف ناشتایی به قصد گردش از مهمان‌خانه بیرون رفتم. دیدم یک اتومبیل لکنته، بدتر از اتومبیلی که ما را به کرج آورده بود، به زحمت و با سر و صدا، از جلو مهمان‌خانه رد می‌شد. ناگهان چشمم به مسافرین آن افتاد: از پشت شیشه دن‌ژوان و خانم حسن را دیدم که پهلوی هم نشسته گرم صحبت بودند و اتومبیل آن‌ها به طرف جادهٔ قزوین می‌رفت

صادق هدایت


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات